جُنگ ارزشمند مفتی سراج‌الدین سلجوقی

تاریخ انتشار: 1400/02/01 نویسنده: سعدالدین سلجوقی

زمانی که کودک کم سن‌وسالی بودم، هفته‌ای یک تا دو بار توفیق دیدار پدربزرگ نصیبم می‌شد. گاهی او پنهانی به دیدار ما می‌آمد و گاهی من با یکی از خواهرانم به خاطر کشیدن آب نوشیدنی از چاه خانۀ او، دزدکی و مخفیانه وارد صحن خانۀ بزرگش که با تاک‌های انگور و گل‌های رنگارنگ زینت یافته بود، می‌شدیم. این محدودیت دیدار از طرف آخرین همسر پدربزرگ بر ما و دیگر نواسه‌ها اعمال می‌شد. آن بانوی مرحوم از ازدواجش با پدربزرگ ما صاحب فرزندی نشده بود و از همین رو حس حسادتش مانع دید و بازدید آزادانۀ بابو و نواسه‌هایش می‌شد. با همۀ این محدودیت‌ها او خیلی به ما محبت داشت و گاهی که همسرش به مهمانی‌های شب‌باش نزد اقوام و فامیل خودش می‌رفت، پدربزرگ ما را فرامی‌خواند تا کمبود محبت نواسه نسبت به بابو و از بابو به نواسه را جبران نموده باشد. جای نشستن پدربزرگ در اتاق نشیمن بزرگش کنار پنجره مشرف به مسجد پای حصار با منظر قلعۀ اختیارالدین تعیین شده بود. روی نالیچۀ پُربار می‌نشست و به رخت‌خوابی حجیم تکیه می‌زد. روی رف کنار پنجره یک جلد قرآن با قطع و صحافت پنجاه در بیست سانت با پایۀ چوبی منبت‌کاری از چوب مرغوب چهارمغز و یک جلد دفتر پوش‌چرمی به رنگ قهوه‌ای نظر بیننده را جلب می‌کرد. قرآن را از پوش‌های قشنگ پارچه ابریشمی و پایۀ چوبی مطالعۀ آن می‌شناختیم اما آن دفتر پوش‌چرمی بندک را نه. پدربزرگ را می‌دیدیم که گاهی آن دفتر را می‌گشاید و با قلم خودرنگی که از جیب کرتی خودش به در می‌آورد، چیزهایی را آن‌جا می‌نویسد. حین نوشتن گاهی هم خنده‌های ملیحی بر لبش نقش می‌بست. بنا به توصیۀ خودش و والدین ما، حق دست‌زدن به آن دفتر را نداشتیم با آن هم گاهی به خود جرئت داده، از پدربزرگ می‌پرسیدیم این دفتر چیست؟ او جواب می‌داد: جُنگ! و ما نمی‌فهمیدیم جنگ چیست از این که اجازۀ دیدن و دست‌زدن آن را نداشتیم فکر می‌کردیم آن هم کتاب مقدسی خواهد بود.

مفتی سراج‌الدین سلجوقی

او کالسکۀ سرپوشیدۀ چهاردروازه‌ای چهارچرخی داشت که با دو اسب به حرکت می‌افتاد. حالا که تصاویر کالسکه‌های شاهان اروپایی را می‌بینم یادم می‌آید که کالسکۀ پدربزرگ نیز دست کمی از کالسکه‌های اروپایی نداشت .طوری که دیگران می‌گویند او در جوانی‌هایش سوارکار ماهری بوده، اسب‌های تندرو نژاد برتر او زبان‌زد عام و خاص بودند. همیشه لباس فاخر و تمیز به تن داشت و کنار سفره‌اش بی‌مهمان نبود. اراکین دولت اعم از دولتی و نظامی لااقل هفته‌ای یک بار به دیدنش می‌آمدند و ما آن وقت مثل همه کودکان آن زمان که علاقۀ وافری به تماشای موتر داشتیم دور موترهای دولتمردانی که درب منزل پدربزرگ توقف داشتند جمع شده گاهی که چشم رانندۀ آن را دور می‌یافتیم دستی هم به بدنۀ آن ماشین اَسرارآمیز می‌کشیدیم و از این بابت به کودکان هم‌سن‌وسال‌مان پُز می‌دادیم.کودکان دیگری هم بودند که آرزوی لمس کالسکۀ پدربزرگ را داشتند تا به دیگران پز بدهند.

آخرین خاطره از دیدار پدربزرگ تا امروز در ذهنم باقی است و آن مربوط می‌شود به آخرین روز حیات آن بزرگمرد. چوب‌های سپیددارسقف اتاق بزرگ نشیمن او خمیدگی پیدا کرده بودند او یکی از کشتمندهایش را به نام عبدالله که در بنّایی هم مهارت داشت و ساکن قریۀ دولت‌خانه بود، مؤظف ساخته بود تا طی یک روز چوب‌های سقف را عوض کند. نزدیکی‌های غروب بود عبدالله تمام کارها را انجام داده و فقط کاه‌گل‌کردن پشت بام باقی‌مانده بود. عبدالله بنّا تمنا می‌کرد تا باقی‌ماندۀ کار را روز بعدی انجام دهد اما پدربزرگ اصرار داشت به هر شکلی که ممکن باشد باید کار قبل از غروب تمام شود وقتی عبدالله بنّا علت شتاب را از پدربزرگ پرسید، اوبا لبخند همیشگی‌اش پاسخ داد. فرزند این اتاق باید فردا برای پذیرایی دوستان آماده باشد.

به هر صورت اتاق آماده شد. عبدالله بنّا رخصت یافت. من و پدرم نیز راهی منزل خود ما شدیم. نیمه‌های شب از هیاهو و صدای پای شتاب‌زدۀ پدر و مادر از خواب بیدار شدم. حالت وحشت‌زدگی پدر و نفرخدمت پدربزرگ که به دنبال او آمده بود ما را مشوّش ساخته بود. وقتی علت دست‌وپاچگی و هیاهو را جویا شدیم، به ما گفتند وضعیت پدربزرگ خوب نیست. والدین من رفتند و به ما توصیه کردند در نبود ایشان درِ منزل را به روی کسی باز نکنیم. نزدیکی‌های صبح مادرم با چشم‌های گریان و وضع پریشان به خانه آمد و ‌گفت مفتی صاحب وفات یافتند. همان اتاقی که در رفع نقص سقفش عجله می‌کرد طبق گفتۀ خودش محل تجمع دوستانش برای ادای احترام به پیکر گرامی او بود.

شصت‌وپنج سال بعد از آن روز همان دفتر پوش‌چرمی قهوه‌ای رنگ که خودش و اعضای خانواده آن را «جُنگ» می‌نامیدند به دسترس من قرار گرفت. گذشت زمان و بی‌توجهی نگه‌دارنده‌هایش موجب کمی و کاستی‌های زیادی در آن شده است. بعضی برگ‌هایش به تناسب شماره‌گذاری که خود مفتی انجام داده، سر جایش نیست. برگ‌های زیادی از اثر فرسودگی، خراش و نفوذ رطوبت قسماً مشکل خوانش پیدا کرده و حتی غیر قابل خوانش شده‌اند. با آن هم حدود هشتصد صفحۀ آن باقی مانده که حاوی شجره‌نامۀ خودش و نیاکان او، سفرنامه‌های داخل و خارج از کشور، سروده‌های شعری خودش، تک‌بیت‌های ناب و غزلیات گلچین از شاعران نامدار پارسی، یادداشت‌های گوناگون و مطالب مختلف که عموماً به زندگی خصوصی او مرتبط می‌باشند سلسلۀ سلجوقیان هرات و اطراف آن را این طور بیان می‌دارد:

جد بزرگش مولوی محمد سلجوقی در ولایت زمین‌داور اقامت داشته است. موصوف در آن سرزمین مرتبۀ شیخ الاسلامی داشته دارای خانقاه‌های بزرگ و پیرو طریقۀ تصوفی نقشبندیه بوده است. ‌بعد از سقوط حکومت نادر افشار، احمدشاه ابدالی زمام امور را به دست می‌گیرد. او که از ظلم، بی‌داد و ترویج خرافات شاهان صفوی بر شهرهای خراسان آگاهی کامل داشت، مولوی محمد و چهار فرزند دانشمند او را به مرکز خراسان یعنی هرات انتقال می‌دهد تا در این سرزمین به روشنگری و خرافه‌زدایی پرداخته، مرحمی بر زخم‌های به جامانده از استبداد صفوی باشند.

جُنگ مفتی سراج‌الدین سلجوقی

شیخ السلام مولوی محمد سلجوقی در راه مهاجرت به هرات فرزند ارشدش مولوی محمدمیرزا را در ولایت فراه به امور تبلیغ و تدریس علوم اسلامی مؤظف ساخته، خودش با سه فرزند دیگر به هرات می‌رسد. دومین فرزندش مولوی مصطفی سلجوقی را به علاقۀ غوریان می‌فرستد و مسئولیت مدارس آن علاقه را به او محوّل می‌کند که سلجوقی‌های مقیم غوریان از سلسلۀ او می‌باشند. از اولادۀ مولوی مصطفی و سلجوقی‌های غوریان هم علمای جیّد و ناموری قد علم کردند.

سومین فرزندش را که مولوی محمدرضا نام داشته به علاقۀ سرخس و زورآباد شمال خراسان مؤظف نمود که سلجوقیان ساکن آن مناطق از سلسلۀ او می‌باشند. از میان سلجوقیان ساکن علاقۀ شمال خراسان که حالا در تقسیمات جغرافیا مربوط کشور ایران می‌باشد، نیز علمای نامداری عرض وجود کردند که قاضی جلال‌الدین سلجوقی، فقیه و شاعر شیرین‌کلام از همان سلسله می‌باشد.

فرزند چهارمش مولوی مرتضی را به علاقۀ شافلان در شرق هرات که آن وقت از علاقه‌های مهم هرات شمرده می‌شد می‌فرستد تا تعلیم و تدریس علوم اسلامی و شرعی را نظارت و سرپرستی کند. اولاد مولوی مرتضی بعدها روستای دادشان را به حیث مرکز فعالیت‌های خود تعیین نموده بودند که یکی از اولاد آن‌ها به نام مولوی محمدابراهیم سلجوقی در مقابل حملۀ قاجاریه فتوای جهاد داده، با مریدانش در مسجد دادشان سنگربندی کرده بود. او و ده‌ها تن از مریدانش در همان مسجد که تا اکنون به نام «مسجد سنگر» مشهور است، با تیغ جفای قاجاریه، سر بریده شده به درجۀ شهادت نایل آمدند. آثار خون مبارکش تا هنوز هم بر محراب آن مسجد موجود است.

شیخ السلام مولوی محمدمیرزا فرزند اول مولوی محمد سلجوقی بعدها از اناردرۀ فراه به هرات نقل مکان نموده در منطقۀ پای حصار مسئولیت مدرسۀ بزرگ شیخ الاسلام مولوی محمد را بعد از فوت او به دوش گرفت. از شیخ الاسلام مولوی محمد میرزای سلجوقی هفت پسر به نام‌های مولوی عبدالعظیم، مولوی عبدالاحد، مولوی محمد، مولوی نورالدین، مولوی محمد مرتضی، مولوی جلال‌الدین و مولوی عبدالصمد باقی ماند که همۀ آن‌ها عالمان دین و فقیهان نامدار زمان خود بودند.

مولوی محمدعظیم فرزند ارشد مولوی محمدمیرزا دارای سه پسر بود به نام‌های مولوی ابوبکر سلجوقی، مولوی قاضی احمد سلجوقی و مولوی محمود سلجوقی که اولی فقیه نامدار، دومی مفسّر قرآن و سومی ریاضی‌دان و حسابدار ماهر زمان خودش بوده است.

از مولوی ابوبکر فرزند ارشد مولوی عظیم باز هم سه پسر به نام‌های مولوی محمدصدیق سلجوقی، مولوی محمدیوسف سلجوقی و مولوی عبدالصمد سلجوقی به دنیا آمدند. مولوی عبدالصمد سلجوقی نیز صاحب سه پسر به نام‌های سراج‌الدین سلجوقی، فخرالدین سلجوقی و عبدالفتاح سلجوقی شد.

تصویر گروهی سلجوقیان هرات (نشسته از راست فرد نخست؛ مفتی سراج‌الدین سلجوقی)

سراج الدین سلجوقی بنا به نوشتۀ خودش به ماه ربیع الاول سال ۱۲۸۴ هجری قمری برابر با سرطان 1246 خورشیدی در شهر هرات محلۀ پای حصار جوار قلعۀ اختیارالدین یا دژ شمیران پا به عرصۀ وجود گذاشت. ‌او تعلیمات مقدماتی را نزد والدینش که هر دو تبحّر کافی در علوم اسلامی و سایر علوم متداول زمان داشتند فرا گرفته متباقی آموزش‌ها را در مدرسۀ بزرگ پای حصار که به مدرسۀ خلیفه محمد سلجوقی شهرت داشت به انجام رسانید. با فراغت از آن مدرسه نظر به استعداد و لیاقتی که در او مشاهده نموده بودند مستقیماً به حیث مفتی در محکمۀ هرات آن وقت که ولایات غور، فراه و بادغیس هم جزو آن بود، به کار گماشته شد.

او عالمی روشنگر، اصلاح‌طلب و حامی تحولات اجتماعی و فرهنگی‌ بود. با وجودی که هرات به هم‌زیستی و هم‌دیگرپذیری سرآمد شهرهای خراسان قدیم و افغانستان امروزی شناخته شده، با آن هم گاهی دست‌هایی از بیرون به خاطر برهم‌زدن آرامش آن به این طرف مرز دراز شده، خطر بروز تفرقه‌های مذهبی و قومی متصور می‌شد مفتی سراج‌الدین به حیث شخصیت متنفذ و مفتی شهر و عالم شناخته‌شده در حوزۀ غرب کشور در هم‌چو موارد با تأثیر کلام و احترامی که همه برای او قایل بودند، وارد عمل می‌شد و جرقه‌های آتش را قبل از شعله‌ور شدن خاموش می‌ساخت. هم‌چنان او درمقابل روحانیون متحجّر که هر تحوّل و انکشاف علمی و اجتماعی را بدعت قلمداد و به تحریک اقشار کم‌سواد می‌پرداختند، چون سدّی محکم ایستاده می‌شد و با حمایت از هم‌چو تحولات، زمینۀ موفقیت برنامه‌های اصلاحی و انکشافی را مهیا می‌ساخت. چنان‌چه با فعالیت اولین کارخانۀ تولید برق که به سرمایۀ یکی از بازرگانان میهن‌دوست به نام دوست‌محمد ایماق تأسیس شده بود، عده‌ای از روحانیون متحجّر آن را نیروی شیطان معرفی و شبانه با طلبه‌های‌شان به تخریب چراغ‌های جاده‌ها، لین‌ها و پایه‌های برق می‌پرداختند که فتوای مفتی جلو حرکات جاهلانۀ این گروه را گرفت.

بار دیگر در دورۀ امانیه و تأسیس معارف مدرن در شهر هرات به ابتکار و مدیریت مدیر جوان و دانشمند آن، صلاح‌الدین سلجوقی گروه روحانیون متحجر و عقب‌گرا از در مخالفت وارد میدان شدند و متأسفانه در رأس و رهبری این گروه شاعر بذله‌گو و هزل‌سرا حاجی اسماعیل سیاه مشهور به «گوزک» قرار گرفت. او با سرایش هجویه‌های رکیک و دور از عفّت کلام، بهتان‌های ناروای اخلاقی را به استادان و دانش‌آموزان و محیط پاک مکاتب وارد ساخته در مجموع به تکفیر کارمندان معارف و اولیای دانش‌آموزان می‌پرداخت.

برگی از جنگ مفتی سراج‌الدین سلجوقی

علامه صلاح‌الدین سلجوقی آن دوره را از تلخ‌ترین روزهای زندگی خودش دانسته، حاجی اسماعیل را پیرمرد هتّاک هزالی نام می‌برد که چیزهایی را به نام شعر بیرون داده و آن‌ها را شبانه به سرعت برق بین مردم توزیع می‌کرد. این کار تلاش‌های اهل معارف را به کندی روبه‌رو ساخته، گاهی حتی مانع تطبیق درست برنامه‌های تعلیمی و تربیتی دانش‌آموزان می‌شد. باز هم مداخلۀ بموقع مفتی سراج‌الدین نه تنها به خاطر حمایت از فرزند بلکه برای دفاع از تحول جامعه و نشر فرهنگ مترقی، تلاش‌های مذبوحانۀ متحجران را بی‌ثمر ساخته، معارف نوین و مترقی جایش را در دل‌های مردم علم‌پرور هرات باز کرد.

مفتی از رسوخ و نفوذی که بر ارباب امور داشت به نفع مردم و شهروندان هرات استفاده می‌کرد. کسانی که نزد ادارات دولتی مشکل لاینحلی می‌داشتند به او مراجعه می‌کردند و او کالسکۀ چهارچرخ دواسبۀ خودش را به خاطر حل مشکلات آن‌ها به حرکت می‌آورد. کالسکۀ او درب هر دفتری که می‌ایستاد، ارباب آن اداره به استقبال مفتی بیرون می‌شدند و عموماً درخواست او رد نمی‌شد زیرا او در مسایلی که ناقض منفعت عامه می‌بود از کسی تقاضا نمی‌کرد.

او در ظرافت طبع و حاضرجوابی کم‌نظیر بود. هزاران تک بیت و صدها غزل از شاعران را در حافظه داشت که در صحبت از آن‌ها استفاده می‌برد. بیش‌تر سوالات را به ابیات حسب الحال جواب می‌داد. خودش هم از طبع شعری خوبی برخوردار بود اولین بار استاد خلیلی در کتاب «آثار هرات» که در مطبعۀ سنگی سلجوقیۀ هرات در زمان حکمرانی مامایش نایب‌سالار عبدالرحیم صافی در ولایت هرات به طبع رسیده، مفتی را از جملۀ شاعران آن دوره معرفی و نمونه‌هایی از سروده‌های او را نیز آورده است.

خودش آغاز دل‌بستگی به شعر و شاعری را از دوران طالب العلمی در مدرسۀ پای حصار یادآوری می‌کند. او در دفتر خاطراتش می‌نویسد که در دوران امارت امیرعبدالرحمن در مدرسۀ خلیفه محمد سلجوقی واقع پای حصار دانشجو بوده، یکی از استادان او اشعاری از دیوان میرزا عبدالله متخلص به «شهاب» و دیوان ملا ابوبکر دیوانچگی متخلص به «تسلیم» را به دانشجویان قرائت می‌کرده که همان اشعار موجب شکوفایی طبع او نیز شده‌اند. او در شعر گاهی «خطیب» و گاه «مفتی» تخلص می‌کرد.

ظرافت‌های ادیبانۀ او به هرات منحصر نماند و سرحدات را هم در نوردیده از آن جمله این دو خیلی شهرت دارند:

روایت است روزی با پسرش صلاح‌الدین که کودک کم سن وسالی بوده، جهت خرید به بازار و منطقۀ چهارسو رفته بوده، در این اثنا جارچی بانگ بر می‌آورد که ایهاالناس آگاه باشید که الاغ خوش قد و قامتی با پالان قالینی و افسار چرمی مفقود شده و برای یابندۀ آن جایزه‌ای را هم تبلیغ می‌کرده. در این اثنا مفتی با تبسمی به طرف فرزند دیده می‌گوید: فرزند فرار کن مبادا تو را به خاطر دریافت جایزه بگیرند. صلاح‌الدین خُردسال که در حاضرجوابی دست کمی از پدر نداشت، با لبخندی جواب می‌دهد: جارچی از گم‌شدن الاغ می‌گفت نه از کره الاغ!

در ظرافت دیگری روایت است که روزی در محکمه قرار بوده روی موضوع مهمی بحث و تصمیم‌گیری شود اما مفتی دیر از وقت تعیین شده وارد جلسه می‌شود. قاضی با تندی غیر معمول با مفتی برخورد می‌کند اما او خون‌سردی خودش را حفظ کرده عکس‌العمل نشان نمی‌دهد. لحظاتی بعد قاضی متوجه تندی رفتارش شده ضمن معذرت‌خواهی از او می‌پرسد چگونه می‌تواند همیشه بر اعصابش حاکم و خون‌سردی خود را حفظ نماید؟ مفتی با تبسم همیشگی جواب می‌دهد؛ قربان از بس که در خانه بی‌بی حاجی با من تندی می‌کند در بیرون هم اگر کسی با من تندی کند، فکر می‌کنم با بی‌بی حاجی طرف هستم.

علامه صلاح‌الدین سلجوقی ادیب و سیاستمدار برجسته، فرزند ارشد مفتی سراج‌الدین سلجوقی

مفتی سراج‌الدین از سه ازدواج خود صاحب چهار پسر و یک دختر مریم سلجوقی، صلاح‌الدین سلجوقی، محیی‌الدین رهرو سلجوقی، شمس‌الدین متین سلجوقی و سیف‌الدین مستمند سلجوقی شد. او در تربیت فرزندانش همت عالی به خرج داده، آن‌ها را چون درخت‌های پربار و باثمر به جامعۀ علمی و فرهنگی کشور تقدیم کرد. فرزند ارشدش البته دارای نبوغ ذاتی بود که شهرت علمی او از مرزهای کشور هم فراتر رفته در جهان اسلام او را به حیث فیلسوف و عالم الهیات می‌شناسند. فرزند دومش محیی‌الدین رهرو در بحبوحۀ جنگ دوم جهانی و در شرایط نهایت دشوار تحصیلاتش را در رشتۀ مهندسی نساجی در آلمان تکمیل و به وطن برگشت. کارخانه‌های نساجی پل‌خمری و گلبهار از آغاز تا فعالیت، محصول کار شبانه‌روزی وی است. فرزند سومش متین سلجوقی پس از پایان تحصیلات تخصصی آموزگاری به حیث معلم، مفتّش و مسئول ادارات معارف در اقصی نقاط کشور خدمت کرد و در نهایت در بخش تألیف و ترجمۀ وزارت معارف خدمات ارزشمندی به ارتقای کیفیت کتب درسی انجام داد. آخرین فرزندش مستمند سلجوقی خدمت به میهن و مردم را از معارف آغاز و در مطبوعات و روزنامه‌نگاری به انجام رسانید.

در برگ‌های پایانی جنگ، مفتی تصویرش را در یک طرف صفحه و در سمت مقابل آن تصویر فرزند ارشدش استاد صلاح‌الدین سلجوقی را جای داده و این مستزاد را نوشته است:

این صفحۀ عکس از سراج‌الدین است                  بابای پسر

در صفحۀ دیگرش صلاح‌الدین است                   فرزند پدر

فرزند وپدر به هم‌دیگر روی‌به‌روی                       در حین حیات

بنشسته و اختلاط‌شان شیرین است                      چون قند و شکر

بابا نود وپسر هم از روی جمل                             عمرش نود است

جیم است و هم عین و غین و شین است             تاریخ قمر(۱۳۳۳)

مفتی سراج‌الدین این گوهر تابناک سلالۀ علم و معرفت به تاریخ هجدهم سنبلۀ ۱۳۳۵خورشیدی چشم از جهان فرو بست. روانش شاد و مینوی باد.

دیدگاه‌تان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *